رژیا پرهام – تورنتو
امروز دو نفر از دخترکوچولوهای چهار و شش سالهٔ مهدکودکم از سفری نسبتاً طولانی برگشتند. خواهر بزرگتر برگهای را که کلی عکسبرگردان روی آن چسبانده شده بود، دستم داد و با خوشحالی گفت: «رژیا، این هدیه رو برای تو درست کردم.»
تشکر کردم که به یادم بوده و گفتم هدیهاش رو دوست دارم.
خواهر چهارساله هم مهرههای رنگارنگی را که بهنظر گردنبند میآمد، توی مشتش نگه داشته بود، مادرشان با لبخند گفت: «یه هدیهٔ مخصوص دیگه هم داری!» و توضیح داد که دختر کوچکتر از اولین روز سفر تصمیم گرفته است هر زمان دلش برای من تنگ شد، چند مهره را نخ کند و حالا نتیجهٔ آنهمه دلتنگی، گردنبند زیباییست.
دختر کوچولو به مادرش چشم دوخته بود و با تکان دادن سر صحبتهای او را تأیید میکرد. دستم را جلو بردم و به مهرهها دست زدم و گفتم چقدر قشنگ و خوشرنگاند. همچنان گردنبند توی مشتش بود. مادرش نگاهی به دخترک انداخت و گفت: «بهنظر میاد رژیا دلش میخواد هدیهاش رو توی دست خودش ببینه.» مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: «یادته چقدر میپرسیدی کِی برمیگردی که هدیهٔ رژیا رو بدی؟» دختر کوچولو لبخندی زد و خیلی آرام گفت: «یادمه.» و گردنبند را توی دستم گذاشت.
هدیهٔ خیلی خوبی بود و خوبتر اینکه توی سفرش به یادم بوده است. گردنبند را گردنم انداختم و کلی ابراز احساسات کردم، دختر کوچولو هم ذوق کرد و گفت که میداند چه هدیه خوبی به من داده است!
همهچیز خوب بود و گردنبند همچنان گردنام. دخترک بارها و بارها سؤالِ «بابت هدیهات خیلی خوشحالی؟» را پرسید و من با خوشحالی جواب مثبت دادم، تا ده دقیقهٔ پیش که سه ساعتی از آمدنش میگذشت، آمد و با لحنی جدی گفت: «سعی کن از هدیهات خیلی لذت ببری.»
گفتم: «حتماً و ممنون از یادآوری!»
لبخندی زد و گفت: «در ضمن لطفاً یادت باشه وقتی امروز بعدازظهر به خانه برمیگردم، گردنبندم رو پس بدی.»
گفتم: «آخه چرا؟ مگه هدیهٔ من نیست؟»
گفت: «هست، ولی فقط برای یک روز.» نگاهم کرد و ادامه داد: «من میخواستم خوشحال بشی و تو هم خیلی خوشحال شدی. بهنظر من آدمها باید باهوش باشند و بعد از اینکه خوشحال شدند، هدیههاشان رو پس بدن!»
زیرچشمی براندازم کرد و پرسید: «رژیا، تو باهوشی؟»
هر چند مطمئن نبودم، گفتم: «بله، خانوم. خیلی هم باهوش!»